یک پروژهی بزرگی در شرکت هست که من و یک گروه دیگر روی آن کار میکنیم. کار من جلوتر بود و قرار شد پروژه را من انجام دهم و بقیه هم کمک کنند. ولی این اتفاق نیفتاد و گروه دیگر به کارش ادامه داد و سعی کرد با من رقابت کند، این جور رقابتها هم معمولا تنشزاست. به مدیرمان گفتم قرارمان این نبود، من نمیتوانم هم مسئولیت داشته باشم و هم این فشار را بپذیرم. گفت من هم با شما موافقم ولی کاری بیشتر از این از دستم برنمیآید. قرار شد یک جلسهی دیگر با مدیران بالادستی داشته باشیم. یک هفتهای فکر و خیال داشتم که در این جلسه چی باید بگم. موضوع پیچیدهست و من هم تنهام، بیشتر وقتها همین حرف زدنها مهمتر است، معمولا تخصصی در کار نیست. به هر حال باز هم جلسه به نفع من بود. انتقادی که از من میشود این است که تو اهل کار تیمی نیستی و تنهایی کار میکنی، گروه مقابل چند نفرند. گفتم کار تیمی این نیست که شما کار یک نفر را بدهی چند نفر انجام دهند، این است که با همدیگر یک کاری بهتر از این انجام دهیم. این تعریفم از کار تیمی با تشویق حضار همراه شد.
این هفته از لحاظ کاری برای من هفتهی خوبی بود ولی آخر هفته یکسری پیچیدگیها برایم پیش آمد. همینقدر بگویم که چند روزی سعی کردم قسمتی از مسیر را با حالت پیادهروی تند به محل کار بروم که خیلی هم خوب بود و باعث نفسنفس زدنم میشد، ولی روز آخر هفته نتوانستم این کار را بکنم. زندگیمان شده شبیه یک ماهی که به جای آب، داخل روغن ترمز شنا میکند.
کتاب کشتن مرغ مینا را هم تمام کردیم. از همراهی همدم ماه ممنونم. تجربهی خیلی خوبی بود. گر چه از گزند انتقادات من در امان نیست این کتاب. واقعا هم، با این نوع نگاه بدبینانه، بعضی وقتها احساس میکنم آدم گزندهای هستم. انتقادی که میشود از کتاب کرد این بود که در جاهایی، یک مقدار شعارگونه است و به اندازه کافی صادقانه به نظر نمیرسد. میل به قهرمانسازی دارد و انگار که تیغ سانسور بر آن حاکم باشد جسورانه و شورشی نیست. در هر حال، کتاب فوقالعاده خوبی بود، یکی از بهترین کتابهایی که تا حالا خواندهام. آدمها را میشود از روی کتابهایی که دوست دارند تا حدودی شناخت، من هم بدم نمیآید با کتابهایی شناخته شوم که یکیشان همین کشتن مرغ میناست.
+ کتاب بعدی رو اگر کسی پیشنهادی داشت مطرح کنه، به شرطی که خودش هم همراهی کنه و مثل اسکیموها من رو به تنهایی سراغ شکار خرس نفرسته.
خب از عجایبم داره کم میشه، قبلا هم البته به خیال خودم فرقی داشتم. همه به خیال خودشون فرقی دارن ولی به خیال بقیه نه. معمولا اگر در صحبت با یه نفر از کلمه همه استفاده بشه بلافاصله ناامید میشم ازش. یعنی اگه یه شوخی بیمزه بکنه ناامید نمیشم ولی اگه بگه همه یا صفتی از من رو با خودش مقایسه کنه زود ناامید میشم ازش. حالا ناامید هم میشم نه اینکه دیگه تلفنش رو جواب ندم، نه، همینطوری فقط ناامید میشم ازش.
یک مدتی هست سعی میکنم چند ساعتی زودتر از سر کار بیام خونه، بشینم ریاضی بخونم. حالا چند روز بود نتونسته بودم این کار رو بکنم. آدمای بدقول چطوریان؟ اولویتهاشون فرق داره، خودشون رو به بیگناهی میزنن. من هم مثل اونا. یعنی این بیبرنامهگیم مثل اونا، وگرنه خودم نه مثل اونا. گفتم که دوست ندارم مقایسه با همه رو. یه زمانی اگر قتلی هم مرتکب شدم دوست ندارم یه جرمشناس روانشناس روش تحقیق کنه، دوست دارم یه کاراگاهی روش کار کنه که تمام پروندههای قبلیش با همدیگه فرق داشتن. به هر حال امروز بعد از چند روز یه ساعتی ریاضی خوندم، توپولوژی و اینا. با یه زحمت زیادی ثابت میکنن زیرمجموعهی یه مجموعهی قابل شمارش، قابل شمارشه.
ریاضی یه سبک زندگیه اگه حالت خوب نباشه اگه حواست سر جاش نباشه اگه خوابت بیاد اگر بدنت سالم نباشه نمیتونی ریاضی بخونی، البته منظورم جمع و تفریق ساده نیست، به حدود تواناییت نزدیک بشی. این حدود توانایی هم برای من داستانی شده. یکی پیدا بشه من پیشش منگول باشم دست از این تلاش بیهوده بردارم، منظورم اینه که قشنگ حدودم دستم بیاد.
کتاب برادران کارامازوف رو نتونستم تمومش کنم. این جمله البته بار گناهم رو سبک میکنه، فاصلهی زیادی با تموم کردنش داشتم. به هر حال به پیشنهاد یکی از دوستان وبلاگی، کتاب بعدی قصد دارم کشتن مرغ مقلد رو بخونم. اگر خواستین همراهی کنین در همین پست اعلام آمادگی کنین و سر قولتون بمونین و مثل همه نباشین.
+ دوستانی که میخوان خوندن کتاب رو شروع کنن فکر میکنم بتونیم از اول فروردین 20 روزه کتاب کشتن مرغ مقلد را تموم کنیم.
ده سال از آن روز میگذشت. جاناتان، همان نوجوانی که قایقش را طوفان زده بود و در جزیره کچلها به ساحل رسیده بود حالا دیگر مرد جوان خوش سیمایی شده بود. قد بلندی داشت و پوستش سبزه بود و بینیاش شبیه منقار مرغهای دریایی گرد و کشیده بود و انگار یک توپ گرد کوچک از سر بینیاش آویزان بود. چشمهای سبز خفیفش، گودی مختصری داشتند که باعث شده بود دهان و دماغش مثل پوزه کمی جلوتر از صورتش باشند. پیشانی کشیدهای داشت و رنگ موهای سیاهش پریده بود.
شبها در انباری عمارت پدری آلچا میخوابید، اتاق کوچکی که در حیاط نه چندان بزرگ امارت از ساختمان اصلی جدا بود. آلچا همان دخترکی بود که اولین بار در ساحل، بالای سرش به وارسی ایستاده بود و اسم خودش را مدام تکرار میکرد، آلچا، الچا، آلچا، و از او اسمش را میپرسید و جاناتان با یک شوخ طبعی آنی گفته بود چاناتان. آلچا و چاناتان. جاناتان نمیخواست زندگیاش مستقل باشد، این نخواستن تصمیم بیهدفی بود، فضای زندگیاش واضح نبود، تردید داشت و به آن اعتنایی نمیکرد. معمولا، مثل خریدن پیراهنی تازه، اگر در انجام کاری تردید داشت مایل به حفظ وضع موجود بود.
هنوز هم بعد از این همه سال مردم به خاطر موهایش از او فاصله میگرفتند. در میان آشنایان اسباب بیقراری بود و در میان غریبهها دورهگردی بیارزش که لایق مهربانی نبود. جاناتان گاه و بیگاه از این وضعیت خسته میشد و شبها کابوس حمله گرگها را میدید. یک بار با خودش گمان کرد اگر نخواهد دیگر از این کابوسها ببیند یا باید همیشه حالش خوب باشد یا باید اتفاقی بدتر از حمله گرگها برایش بیفتد. واقعا هم این روش را امتحان کرد و با قصاب قوی هیکل جزیره دعوا کرد و کتک مفصلی خورد ولی کابوس هایش عوض نشد.
آلچا دختر نوجوان دمدمی مزاجی بود. گاهی بیصبر بود و بداخلاقی میکرد و گاهی کلافه بود و در اتاقش برای ساعتی راه میرفت و مدام بدون اینکه دیدن چیزی مورد انتظارش باشد از پنجره به بیرون نگاه میکرد، شاید اتفاق تازهای بیفتد. گاهی شاداب بود و مثل دختران جوان، دامن بلندی میپوشید و سبد غذایش را برمیداشت و به باغ سیب میرفت و برای خودش و عروسکهای کچلش مهمانی میگرفت و شعرهای بچهگانه میسرود. معمولا به گذشتهی دور و آیندهی پیش رو فکر نمیکرد. پنج شنبه آخر هر ماه سرحال بود و برای چامی پیانو میزد. جاناتان را چامی صدا میکرد و نمکین میخندید، چامی یعنی چاناتان میمون. جاناتان، پنجشنبه آخر هر ماه، شام را مهمان خانوادهی آلچا بود.
پدرم زنگ زد گفت فردا چهلم برادر حاجخانوم (زن عمویم) است اگر فرصت کردم بروم یک دعایی بدهم، خودش نمیتواند بیاید. گفت به زن عمو بگو فلانی نتوانست بیاید حالش خوب نبود، با سراسیمهگی گفتم چطور مگر چیزی شده؟ خندهاش گرفت گفت الکی مثلا، مادرم گفت مادر جان برو به زن عمو تسلیت بگو، زبان بریز برایشان.
من هم که زبان بریزم، به هر حال چند جملهای آماده کرده بودم. به مسجد که رسیدم از جلوی در تسلیت گفتم و رفتم جایی پیدا کنم که بنشینم. وقتی چرخیدم سمت یک جای خالی، پسرعمو جعفر را دیدم. با همان اخم همیشگی که به من دارد سلام داد و پسرش محمد را کنار نشاند و گفت بیا بنشین. کنارش نشستم و احوالپرسی کردیم. پسرعمو جعفر بین پسرعموهایم کمی رفتارش پیچیدهتر است، از من توقع داشته که بهشان نزدیکتر باشم ولی نتوانستهام یا جنسم این نبوده. پسرعمو صمد روبرویم نشسته بود کنار مختار، پسر تنومند و قدبلند حاج احمد، برادر داماد ما. مراسم که تمام شد گفتند نماز را بخوانیم و بعدش ناهار. پسرعمو جعفر گفت آخه پدرسوخته الان وقت نماز است؟ سر شوخیاش باز شده بود ولی من جرئت نکردم شوخی بکنم، هر چقدر بیشتر حرف بزنم بیشتر مایه آبروریزیام. حاج که آقا که داشت سخنرانی میکرد من دنبال کسی میگشتم که مثل من به جای پیراهن مشکی، پیراهن سرمهای پوشیده باشد تا از بار گناهم کم شود، بعضی وقتها بدم نمیآید مثل کارامازوف پدر، خودم را به سفاهت بزنم. طاها، کنار فردین و محمد، نوههای دیگر عمویم نشسته بود. با طاها سال پیش نقاشی کشیده بودیم و برایم تعریف کرده بود دوازده نفر را در بازی تفنگ کشته است، حالا دیگر هفت سالش است و مدرسه میرود. مثل بچههای دو ساله ابروهایم را بالا دادم و صدایم را نازک کردم و بهش با حالت بای بای سلام کردم، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت، احساس حماقت کردم، برگشتم و به گشتن دنبال کسانی که مثل من پیراهن مشکی نپوشیده بودند ادامه دادم، پسرعمه فرخ، پسر عمه آهو که 10 سال پیش به رحمت خدا رفت، اذان گفت.
آرش، پسر دخترعمو پری، از پشت به شانهام زد و گفت سلام پسرعمو، سلام دادیم و روبوسی کردیم. لاتی صحبت میکند آرش، گفت پسرعمو کم رنگ شدی! خواستم شوخی بامعنایی بکنم گفتم ما از اول هم کم رنگ بودیم، منظورم این بود که از ابتدای آفرینش تا حالا ما موجود بیاهمیتی بودیم. منظورم را نفهمید و بعد از یک گیجی موقتی گفت پسرعمو سر نمیزنی کم پیدایی، گفتم بله وظیفه ماست سر بزنیم ولی زندگی نمیگذارد. خراب کردم، این را برای بزرگترها آماده کرده بودم. نماز که شروع شد دیدم سر جوراب من و آرش سوراخ است و از شرمساریام از این بابت، مقداری کم شد.
بیرون مسجد شوهر عمه را دیدم، داشتم با پسرعمه رحمان حرف میزدم که آقا رسول، شوهر دختر عمویم از پشت بهم اشاره کرد به پسرعمو محبوب سلام بده. طاها داشت برای پسرعمه رحمان تعریف میکرد که میخواهند یک گربه را بگیرند دمش را بکنند ولی نمیشود. محبوب در واقع نوهی عموی پدربزرگم و شوهر عمه ثمرم است که الان جزو بزرگترهای فامیل است. پدر همین آقا رحمان که داشتم باهاش حرف میزدم. پسرعمو محبوب گفت مرد حسابی سر بزن خانهی ما، یک چایی، شیرینی، چیزی، با سرافکندگی گفتم بله وظیفه ماست سر بزنیم ولی نمیشود، با خودم گفتم این دفعه را خوب و مناسب گفتی ولی پسرعمو محبوب هم نگاه تعجبآمیزی بهم انداخت که متوجه شدم یک تعارف خشک و خالی کرده و انتظار این همه تواضع را از من نداشت.
پسرعمو بهروز به سمتم آمد، داد زد سلام پسرعمو، چی شد زن نگرفتی؟ موها را هم که ریختی! گفتم من هر دفعه پسرعموهایم را میبینم ماشالله همه قدبلند، خوشتیپ، ولی ما شدهایم این! پسرعمو آقامحمد گفت تو چته! تو هم خوش تیپی. پسرعموی بزرگم، عزیز، آن طرف ایستاده بود. خیلی از ما بزرگتر است و پسر بزرگش شاید یکی دو سالی از من کوچکتر باشد. با صدای بلند گفت بچه تو چرا اینجاها پیدایت نمیشود؟ بیا ناهار و شامت رو بخور بعد هم برو پی کارت، به سلامت. با خنده اینها را میگفت و من هم گفتم حق با شماست من سرم پایین است.
با پسرعمو صمد قبل از نماز روبوسی کردیم، رفتار صمد هم بیشباهت به پسرعمو جعفر نیست. از من انتظار بیشتری دارد. تنها پسرعمویم است که از من کوچکتر است و وقتی روستا بودیم با هم برای چرای گوسفندها میرفتیم. پسرعمو اسفندیار، پدر طاها را یک بار در مسجد هل هلکی روبوسی کردیم و یک بار بیرون مسجد بهم گفت شب نمیآیی خانه؟ و یک بار هم سر قبر عمویم در قبرستان ازش خداحافظی کردم، سر قبر عمویم مدتها بود نرفته بودم.
+ عنوان مطلب ترجمهی یک قمست از شعر حیدربابای شهریار است که در رثای دوری از کوه حیدربابا میگوید: حیدربابا نتوانستم پیشت بیایم دیر شد، نمیدانستم زندگی راه پر پیچ و خمی دارد و پیش رویم جدایی هست، گم شدن هست، مرگ هست.
حالا دیگر جمعهها هم سر کار میروم و وقتی برای فکر کردن به مسائل مهمتر مثل هدف زندگی و نقطهی آرام و قرار خودم ندارم. چرا، بعضی وقتها به یک داستان مسخرهی جدید فکر میکنم. به جزیرهای که که همهی آدمهایش های تحصیلکرده هستند ولی خب معمولا وقتی داستانی میخواهم بگویم مهمترین تلاشم این است که منظور اصلیام را پنهان کنم یعنی واضح نباشد منظورم از جزیرهی ها همین آدمهای دور و بر خودم است، فعلا در این زمینه ناکام ماندهام.
چند روزی هست میخواهم برای شروع کتاب جدید مطلبی بنویسم ولی ذهنم برای این کار مرتب نمیشود زیاد اتفاق میافتد وقتی خودت را مجبور به کاری نمیکنی انرژی و نوآوری کافی هم برای انجامش پیدا نمیکنی. الان شما دقت کنید ببینید چقدر این مطلبی که دارم به اجبار مینویسم سرشار از مفاهیم ناب و خلاقیتهای ستودنی ست.
کتاب جین ایر را خواندیم. به نظرم کتاب متوسطی بود و زیادی روی ظاهر آدمها تاکید داشت فکر میکنم در مورد زشتی یا زیبایی تمام شخصیتهای داستان صحبت کرده بود، قضاوتش در مورد آدمها سطحی و همراه با اعتماد به نفس بالا بود. به هر حالا جزو کتابهایی بود که باید میخواندیم، این کتابهایی که اسمشان رو همیشه شنیدهای و داوریها در موردش جور وا جور است.
قبلا به نوبت اعضای گروه کتابخوانی کتاب بعدی را تعیین میکردند که یک مقدار باعث ایجاد پیچیدگی میشد. به هر حال من قصد دارم از روز سه شنبه خواندن کتاب برادران کارامازوف را شروع کنم. اگر علاقه مند بودید در کامنتهای همین پست همراهی کنید.
خیلی از ما زندگی خوبی داریم و این باعث نگرانی است چون این خوبی را احساسش نمیکنیم. مشکلاتی هم هست ولی مثل روباتی شدهایم که برای کشف مریخش فرستادهاند، برایش فرقی نمیکند روی کوه باشد یا ته دره، وظیفهاش فقط این است که به کف زمین بچسبد.
هایزنبرگ میگفت مردم و جوانان آلمان به این خاطر مشتاق جنگ بودند که به آنها آزادگی میداد، کسی که مرگ را پیش روی خود میبیند دیگر غصهی نان و نمک و مدرک تحصیلی را نمیخورد. مسائلشان یک روزه بیاندازه بزرگ شده بود. شاید بزرگترین و بلندنظرترین آدمهای روی زمین مال دوران جنگ باشند.
کتاب قبلی که خواندیم خاطراتی از ن روسی در جنگ جهانی دوم بود، جنگ چهره نه ندارد. این کتاب بیش از حد بومی روسیه بود و اصرار زیادی به ذکر دقیق اسامی اشخاص و مکانها داشت و تلاش بیحاصلی کرده بود که صداقت نداشتن راویان را با این توجیه که من روای تاریخ احساسم توجیه کند که برای من قانع کننده نبود. به هر حال اگر چنین کتابی، البته با صداقت، در مورد جنگ ایران و عراق مینوشتند برایم بیاندازه جذاب بود.
ما یعنی من و پیتر و جولیا و کروکودیل و دیگران قصد داریم کتاب جین ایر از شارلوت برونته را برای دور بعدی بخوانیم. هر کس علاقهمند بود زیر همین پست اعلام آمادگی کند.
من یک سابقهی مذهبی قوی دارم و از شانس درخشانم هیچیک از اطرافیانم چه مذهبی و چه غیرمذهبی باهوشتر از من نبودند و نشد چراغ راهم باشند. خیلی هم متوجه تفاوتها نبودم، همه را از نزدیک میدیدم ولی با هیچ کسی آشنایی عمیق نداشتم. منظورم این است که متوجه بعضی ظاهرسازیها نمیشدم. مثلا اگر کسی شمرده شمرده حرف میزد با خودمان فکر میکردیم این چه انسان بزرگواریست. به هر حال دیدهاید این رزمیکارهای ماهر مگس را در هوا با دو انگشت گیر میاندازند؟ من اینقدر مذهبی بودم که مگس را در هوا دو نیم میکردم.
الان هم کافر نشدهام اما مگس دو نیم نمیکنم.
تا حالا شش تا کتاب در گروه کتابخوانی خواندهایم. کتاب آخری که در گروه خواندیم وقتی نیچه گریست بود که اروین یالوم استاد دانشگاه استنفورد به عنوان یک رمان آموزشی برای مبحث روانکاوی نوشته است. فارغ از نیتی که نویسنده داشت این کتاب برای من از جهت آشنایی نزدیکتر با نیچه خیلی ارزنده بود. نیچه با دین سر ستیز داشت. به هر حال نیچه با توجه به تجربیات خاصی که در زندگی داشت زن ستیز و در نتیجه جامعه گریز بود و شاید به این خاطر که تمام عمرش مریض بود و صورت زیبایی هم نداشت هیچ وقت مورد توجه دخترها نبود و لطف و محبت کسی را هم باور نمیکرد. حالا لازم نیست یک استاد فلسفه به من یادآوری کند نباید اینقدر سطحی به تاریخ زندگی یک شخصیت بزرگ نگاه کنم، برای اینکه کفر استاد را بیشتر دربیارم باید اضافه کنم تولستوی هم به همین مشکل دچار بود. به هر حال نیچه زندگی غم انگیزی داشت و آدم وحشتناکی نبود. زندگیاش خوب نبود و شاید فقط به همین نتایجی رسیده که خیلی از ما میرسیم فقط تاریخچه زندگیاش با ما تفاوت داشت.
عکس بالا واقعی است و در آن نیچه حاضر شده اسب گاری یک دختر زیبا باشد. همین یک شوخی و اعتماد نابجا برای بقیه عمر پشیمانش کرد. مثل پادشاهی در محاصره که برای یک لحظه دروازههای شهرش را به اصرار شاهزادهای زیبا گشود.
به هر حال کتاب واقعا مفیدی بود. اگر فرصت کردید حتما بخوانید. کتاب بعدی قرار است جنگ چهره نه ندارد را بخوانیم اثری از سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ.
دیروز یک ساعت و نیمی پیادهروی کردم امروز هم بعد از ظهر کوه رفتم و سعی کردم شیبهای تند را به حالت دو بالا بروم، اگر نفسم نمیگرفت. شبها که از سر کار برمیگردم ده دقیقهای دور پارک سر کوچه میدوم و 30 متر آخر را مثل اسب میدوم، نوع تلاش کردنم را میگویم. به نظرم این فشارهای جسمانی اثر خالص کنندگی دارند، اگر اثری داشته باشند. پر بیراه نیست قدیمها مردم را با شلاق ادب میکردند و شیطان را از وجودشان میشستند. مردم روز به روز پیشرفت میکنند من هم به قرون وسطی برگشتهام. از قرون وسطی گفتم، خیلی دوست داشتم به جرمی ناکرده گردنم را با شمشیر یا گیوتین میزدند و افسانهی دورانها میشدم یا نمیشدم.
بعضیها به خاطر نفهمیشان بخشیده میشوند و بعضی هم به خاطر فهمیدگیشان مایهی تنفرند. مثلا کسی به احساسات لطیف ما توجه نکرده و بدون اینکه به این موضوع صریحا اعتراف کند ما را اولویت دویستم زندگیاش قرار داده ولی ادعای دیگری دارد، نفهم و فراموشکار است متوجه اعتراف نکردنش نیست و بخشیده میشود. اما من، من گور به گور شده و درمانده و بازمانده از قرون وسطی، هیچ چیز را فراموش نمیکنم، نکتهای را از قلم نمیاندازم و اگر زمانی انداختم بدانید که از عمد این کار را کردهام و خیلی زود ازم متنفر شوید. اگر هم به خاطر نفهمی متنفر نشدید من احساس دورویی میکنم و به خاطر این دورویی از خودم متنفر میشوم و از این دورویی و تنفر از آن، خودآگاهم. خلاصه که زندگیام را سخت میکنید.
حالم خوب است، بهتر از دیروزم، یک کمی شبیه احساس بعد از پایان یک سفر سخت و طولانی را دارم، یک کمی.
من یک چیزی کشف کردهام. البته خودم هم از بچهگی دوست داشتم یک زمانی یک کاشف بسیار بزرگ بشوم ولی این کشفی که الان میخواهم در موردش صحبت کنم نشانهای از این نیست که من به آرزویم نزدیکتر شدهام، یعنی کشفش زیاد بزرگ نیست، الکی ذوقزده نشوید. به هر حال کشفی که میخواهم در موردش صحبت کنم این است که نیازی نیست دویست هزار نفر با هم یک کتاب را به صورت گروهی بخوانند، دو نفر هم میتوانند این کار را بکنند. هر دو نفری که احساس کردند به یک کتابی علاقه دارند آن کتاب را با یک برنامهریزی در یک مدت معین بخوانند. شبیه کاری که ما اینجا میکنیم. در پست قبلی چند تا کتاب خوب معرفی شد که خب من خودم یکیاش را انتخاب کردم بخوانم. اگر شما هم به این کتاب علاقه داشتید همراهی کنید، اگر نه، کتابهای دیگر را با هماهنگی هم بخوانید، تا انشالله معرفی کتاب بعدی.
خودم هم دوست داشتم در این دوره یک کتاب غیرداستانی بخوانم. کتابهای روانشناسی و اجتماعی خوبی هم معرفی شد، ولی این کتابها مبتنی بر تجارب شخصی بود و بعضی از راهکارهایش ریشههای فرهنگی متفاوتی دارد. مثلا در ابتدای کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها، داستان یک نویسنده معروف را گفته بود که تا آخر عمرش شرابخوار بود و بدبختی و شکست خودش را در زندگی پذیرفته بود. میخواست بگوید ضعفهای خودش را پذیرفته بود، میگفت تو اگر دایم به آینه نگاه میکنی و زیبایی خودت را بررسی میکنی خب حتما زیبا نیستی، ولش کن. حرفش بیربط نیست ولی در یک بستر فرهنگی دیگر است. در فرهنگی که ما داریم، یا حداقل چیزی که من به آن پایبندم، باید ز گهواره تا گور دانش بجوییم و آخر هر روز خودمان را محاسبه کنیم و یک اشتباه را دو بار تکرار نکنیم. فرهنگ ما فرهنگ بیخیالی نیست. در واقع اگر عنوان کتاب را هم دقیقتر، و البته نه خیلی دقیق، ترجمه کنیم میشود هنر ظریف بیخیالی. البته قرار هم نیست هر کتابی خواندیم تمام مطالبش را بپذیریم، ولی به هر حال، انتخاب این نوع از کتاب نیاز به دقت و محاسبه بیشتری دارد. انشالله بتوانیم برای دورههای بعدی یک کتاب روانشناسی یا اخلاقی خوب برای مطالعه انتخاب کنیم.
در این دوره من قصد دارم به همراه شبگرد کتاب مترجم دردها را بخوانم. اگر کسی در اینجا اعلام آمادگی کرد در نظرات همین پست مطالعهی کتاب را پیگیری میکنیم.
نوشتن بهتر از ننوشتن است. این هم یک تجربه است که بعضی وقتها احساس میکنم این کار بیهوده است ولی بعد از چند سال میفهمم باهوده بوده.، نوشتن را میگویم. میخواهم داستان پادشاهی را بنویسم که حس چشاییاش را از دست داده و بابت خوشحالی نکردن در جشنهای دربار شرمنده است. نکتهی ظریف و اخلاقی خاصی هم ندارد فقط میخواهم یک انشا از حرف شین بنویسم، فقط میخواهم، وگرنه ادامهی زندگیام را به انجام این کار مشروط نکردهام. به هر حال داستانش شکل نگرفته و چیزی نشده که باعث شود مردم دویست سال بعد از مرگم بفهمند چه جواهری بودم. شاید شخصیت اصلی داستان پادشاه یا پسرش نباشند و یک ژنرال شورشی باشد که شورشش مدام شکست میخورد. در ادامهی شینسراییام اضافه میکنم که امروز ششم اردیبهشت، تولدم است.
امروز خواهرم بهم پیامک داد و تولدم را تبریک گفت و ازم خواست فردا ناهار بروم خانهشان، که قبول نکردم. ترسیدم برایم تولدی چیزی گرفته باشند، سال پیش پیامک داده بود که یک کیک درست کرده است و قصد دارد مراسم کوچکی بگیرد ولی من قبول نکردم. همیشه از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که ندانم چه عکس العملی از طرف من مورد انتظار دیگران است بدم میآید و احساس ناامنی میکنم.
باید کوتاه و مختصر بنویسم، در حالی که این کار رو دوست ندارم. انجام دادن کاری همزمان با دوست نداشتنش آسون نیست، مثل ازدواج با کسی میمونه که دوستش نداری، دقیقا مثل هم نیستن، یه شباهت کمی دارن. کوتاه نوشتن، بیخودی باعث میشه بزرگ و فهمیده به نظر برسم، البته بزرگ و فهمیده که هستم، این بیخودی به نظر رسیدنش اذیتم میکنه. در همون حال نوشتن متنهای طولانی هم هر روز پیچیدهتر میشه. جدی که نیست فقط پیچیدهست، این دو تا با همدیگه فرق دارن.
به نظرم آدم درستکاری هستم. شاید نتونم بگم اندازه توانمندی که دارم آدم موفقی هستم. حاضر نشدم در محل کارم به مسائل تحصیلیم برسم هر چند میتونستم بابت این کار از مدیریت اجازه بگیرم ولی این کار منصفانه نبود، به هر حال احتمالا نتونم مدرک دکترام رو بگیرم، ترجیح دادم در ذهن خودم با خودم مساوی باشم هر چند در ذهن بقیه ببازم.
کتاب مترجم دردها از خانم لاهیری رو خوندیم، کتاب خوب و تجربهی جدیدی بود ولی بیشتر از اینکه کتاب داستان باشه شبیه دفتر خاطرات بود. به هر حال مطمئن نیستم در ماه رمضان چه کتابی برای مطالعه مناسب باشه. از اونجا که قرار شد کوتاه و مختصر بنویسم جملههام رو عمدا ناقص تموم میکنم تا تصمیمم به چشم بیاد.
عنصر انتخاب
پدرم 77 سال دارد و فکر میکنم روزهی قضا ندارد، نه تا جایی که من خبر دارم. خودش هم به این موضوع افتخار میکند. روستا که بود میگفت از سر زمین که برمیگشت در حیاط مینشست و روی سرش آب میریختند تا خنک شود. سر کار ساختمان هم که بود میگفت سینهاش را روی سنگهای خنک نمای ساختمان میگذاشت. من این روزهای سخت روزهداری را نگذراندهام، هر چند سهم خودم از سختیها را داشتهام. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم از پدرم چه ویژگی خوبی به من به ارث میرسد. پدرم بسیار سختکوش بود ولی انتخابی هم نداشت برای امرار معاش خانوادهاش باید این کار را میکرد، من باید بدون اینکه مجبور باشم سختکوش باشم، تفاوت زیادی ایجاد میکند عنصر انتخاب.
از مزیتهای نفهمیدن
گزینش طبیعی یا انتخاب طبیعی فرایندی است که در طی نسلهای پیاپی، سبب شیوع آن دسته از صفات ارثی میشود که احتمال زنده ماندن و موفقیت زاد و ولد یک ارگانیسم را در یک جمعیت افزایش میدهند.
با توجه به انتخاب طبیعی، به نظرم نسل بشریت باید به سمت نفهمی پیش برود و انسانهای خوب دارند منقرض میشوند. آدمهایی که میفهمند، چه ثروتمند باشند چه فقیر، زندگی سختی دارند. حالا من یکی خیلی جانسختم ولی از حال و روز بقیهی آدمهای خوب خبر ندارم که چند نفرشان ماندهاند و چند نفرشان رفتهاند، ازدیاد نسل هم هست از مزیتهای نفهمیدن.
گوسفند
معمولا زیاد اتفاق میافتد که تصمیم میگیرم در طول یک روز با کسی حرف نزنم، تا آخر روز ساکت باشم، این ستیزی که من با همه دارم. با اینحال جلوی شوخطبعیام را نمیتوانم بگیرم. آن روز به یکی از همکاران گفتم در داستان حضرت ابراهیم، اگر من اسماعیل باشم و فلانی ابراهیم، تو چی هستی؟ خب، فقط یک نقش دیگر باقی مانده بود، گوسفند.
اصلان روی پنجههایش ایستاده بود و یک پا دو پا میکرد و با دلهرهی زیادی به اطرافش نگاه میکرد. آستینهای کت چهلتکهاش را مدام بالا میداد. مرد میانسالی که چشمهای سبز و قد بلندی داشت به او نزدیک شد. موهای سرش و سبیل پهنش سفید شده بودند و صدا و صورتی دلپذیر داشت. دنبال کار میگردی بچه؟ اصلان بریده بریده و با ترسی از سیلی خوردن گفت بله آقا، برای همین اینجا ایستادهام، میتوانم زمین را هم بکنم. مرد میانسال دستی به صورتش که همین امروز صبح تراشیده بود کشید و صافی و زبری پوستش را زیر دستش احساس کرد. دنبال گورکن نیستم، باید از درخت بالا بروی. چرا روی پنجهات ایستادهای! چلاغ که نیستی؟ برای صدقه اینجا نایست. عرقی که از شدت اضطراب بر پیشانی اصلان نشسته بود به کلی قطع شد. گلویی صاف کرد و با صدای بلند گفت نه خیر آقا، من از شما صدقه نمیخواهم. مرد میانسال نیشخندی زد دو ابرویش را به هم کشید و گفت جوان عجیب و تندمزاجی هستی، بیا برویم.
در درهی گرگها اگر اول صب به سمت خورشید بایستی سمت راست دره، تیتران، سرزمین کوتولههاست. زمینی خشک و سنگلاخی که سرسبزی ندارد و صخره و تیتران زیاد دارد، تیتران خاری است که موقع راه رفتن به جوراب و شلوار و پیراهن و حتی یقهی کوتولهها میچسبد. سمت چپ دره، قمیشلی، سرزمین غول پیکرهاست. زمینی هموار و حاصلخیز که باغهای سیب و انگور و زردآلوی فراوانی دارد. رودخانهای که از دره گرگها میگذرد مثل مردی سیگار به دست به دیوار سمت چپ دره تکیه داده و دود سیگارش را به صورت کوتولهها فوت میکند، این چیزیست که مردم سرزمین کوتولها در مورد بدشانسی خودشان میگویند.
اصلان شنیده بود که هزاران سال قبل دو برادر در این دره از هم جدا شدند و یکیشان به سمت راست دره آمد و بچههایش کوتوله شدند و یکیشان به سمت چپ دره رفت و بچههایش غول پیکر شدند. اصلان پسر فریدون، یکی از غارکنهای سرزمین تیتران بود. کوتولهها در غار زندگی میکردند و فریدون برایشان خانه میساخت، کار سختی بود و عایدی چندانی هم نداشت، کوتولهها همهشان فقیر بودند.
اصلان قد بسیار بلندی داشت و در پنج سالگی از همهی کوتولههای شهر بلندتر بود. حالا که بزرگ شده بود مردم میگفتند اصلان از غولپیکرها هم بلندتر است. خانهی کوتولهها کوچک بود چون غار کندن در این سرزمین سنگی کار آسانی نبود. وانگهی، در زمستان سخت تیتران نمیتوانستی خانهی بزرگ را گرم نگه داری. فریدون ولی مجبور شده بود خانهی بزرگی بسازد چون قد اصلان حالا دیگر چهار برابر یک کوتولهی معمولی بود که قدشان از خارهای تیتران هم کوتاهتر بود. این موضوع مایهی افسردگی زیادی برای اصلان بود چون چهاربرابر بقیهی کوتولهها غذا میخورد و در کندن غار هم نمیتوانست به پدرش کمک کند. فریدون این موضوع را پنهان نمیکرد که ترجیح میداد به جای یک پسر غول پیکر، چهار پسر کوتوله میداشت. خانهی فریدون در زمستانها همیشه سرد بود. در یکی از همین شبهای سرد زمستان بود که وقتی اصلان صدای سرفههای پدرش را شنید تصمیم گرفت برای کار کردن به گمیشلی برود، برای این کار باید اول از دره گرگها میگذشت، کابوسی که مدتی بود رهایش نمیکرد.
امروز تصمیم گرفتم یک ساعتی بنشینم و به دیوار زل بزنم. وقتی روی مبل نشستم پنج دقیقه طول نکشید که چشمهایم سنگین شد و به جای زل زدن، یک ساعتی چرت زدم. این طوری نمیشد، من باید این تمرین زل زدن را انجام میدادم. مثل کیکبوکسینگ رفته بود روی مخم. حالا فکر هم کردم جایی سراغ نداشتم که چنین تمرینی برای سلامتی مفید است و یک بار انجام دادنش قدرت تمرکز شما را 200 هزار درصد بالا میبرد. یک زمانی چیزهایی در مورد تمرکز و یوگا خوانده بودم که آنها هم یادم نمیآمد. به هر حال ایستادم ساعت گوشی را برای نیم ساعت بعد کوک کردم دستهایم را پشت کمرم حلقه کردم و پاهایم را کمی از هم باز کردم و مثل سربازهایی که در تشییع جنازه همرزمشان شرکت کردهاند ایستادم و به کلید برق روبرو زل زدم که چراغ کوچک داخلش سوسو میزد و من با خودم گفتم شاید به جای الایدی از یک شبپره داخل کلید استفاده کردهاند. بعد هم شروع به پرورش این ایده کردم که از این به بعد به جای چراغها و لامپها از شب پرهها استفاده کنیم و این طوری به جای برق بهشان غذا بدهیم و جایی هم اگر برق نیاز داشتیم از این ماهیها که برق تولید میکنند استفاده کنیم. نمیدانم، شاید این کار ظالمانه باشد، شاید هم نباشد. به هر حال برای شب پرههای مفتخور بد نمیشود. پنج دقیقهای که گذشت خسته شدم ترسیدم که نکند ساعت را به جای امروز برای فردا کوک کردهام، این طوری باید به جای نیم ساعت، بیست چهار و نیم ساعت سر پا میایستادم. با همه بهانهگیریهایم، نیم ساعت را تمام کردم، کار آسانی هم نبود. عصری رفتم نمازم را در یک مسجد دور خواندم و چند کیلومتری پیادهروی کردم و کشف جدید در این مسیر نکردم. با اینحال، به رویا پردازی ادامه دادم. دیروز که سوار مترو بودم دو نفر روی بازوشان خالکوبی داشتند. یکی به انگلیسی نوشته بود هرگز از رویاهایت دست نکش یکی هم به فارسی نوشته بود به خدا که تنها ماندم. وسوسه شدم من هم یک چیزی خالکوبی کنم ولی خدا را شکر این یکی مثل کیکبوکسینگ نرفت روی مخم.
یک کلمه پیدا کردم که با عدد نه شروع میشود، نهازی به معنی پیش آهنگی است، بزی که پیشروی گله باشد را میگویند نهاز. یک روز هم از اینجا فاصله میگیرم از گشتن دنبال کلماتی که با نه شروع میشوند فاصله میگیرم. یک روز به اتفاقات بد کوچک بیتفاوت میشوم و تلاش ناموفق جدیدی برای گفتن داستان جدید نمیکنم، داستان مردی که دو دستش کوتاه است و برای بغل کردن بچهاش مجبور است از هر دو دستش استفاده کند و داستان دو قومی که همیشه با هم در حال جنگ و آشتیاند، یکیشان بالای کوه زندگی میکند و یکیشان ته دره.
دوگانهگی من رو خیلی اذیت میکنه. یک شخصیتی اینجا دارم یک شخصیتی در مواجهه با خانوادهم دارم یک شخصیتی در محل کارم دارم یک شخصیتی در مواجهه با دوستانم دارم و یک شخصیتی هم برای خودم دارم، حالا شاید سی و دو تا نشه ولی بازم زیاده. همهی اینها تا حدود زیادی با هم تفاوت دارن، بیشتر از یک تفاوت ساده که مربوط به متفاوت بودن محیط باشه. سرزنشی هم بر من نیست، شایدم هست، نمیدونم. نمیتونی رک و راست بگی از چیا متنفری و چه چیزایی رو دوست داری، باید به صورت همه لبخند بزنی. یک نمایندهی مجلس که به ادعای خودش مردمی هست از ماجرای دختر آبی این برداشت رو کرده که خودکشی در اسلام حرام است. یک بار یک داستان از شهری رو گفته بودم که توش افسردگی ممنوع بود. لطفن به دوربین نگاه کنید و لبخند بزنید، خودکشی در اسلام حرام است.
جایی زندگی میکنیم که با راه حلهای درست به جوابهای اشتباه میرسی، صادقانه به یک نفر ابراز علاقه میکنی و اونم اسپری فلفل میپاشه رو صورتت. این موضوع من رو خیلی گیج کرده و همهش مثل کسی که تو تاریکی راه میره سرم به در و دیوار میخوره. فیلما رو میبینیم که یارو میره آزادیخواه میشه و بر علیه پادشاه قیام میکنه، جدیش میگیریم، در کل درستکاری رو زیادی جدیش گرفتم. هر کس که من رو از نزدیک بشناسه میدونه که چقدر گیجم. دونه دونه ارتباطاتم رو دارم از دست میدم، خودم از دستشون میدم، مثل یه ماهی ولش میکنم تو آب میگم برو. البته خب، کی دوست داره به یه آدم خیلی گیج نزدیک باشه، ممکنه این آدم همیشه گیج حرفایی بزنه که طرف مقابل دوست نداشته باشه بشنوه. زیبا نیست، همهی ما دوست داریم حرفایی رو بشنویم که دوست داریم بشنویم. به هر حال نمیتونی تا آخر عمرت تایتانیکبازی در بیاری، منظورم اینه که نمیتونی منتظر بمونی بزرگترین کشتی دنیا ساخته باشه و تو مسافرش بشی و با زیباترین دختر دنیا آشنا بشی و بعد کشتی غرق بشه و تو به خاطر نجات این دختر زیبا تو آب سرد یخ بزنی و بمیری، نه نمیتونی تا اون موقع منتظر بمونی، اگر قصد داری یخ بزنی و بمیری باید زودتر یه فکری به حالش بکنی.
یکشنبه رفتم استخر پیرمردها، با اینکه من هم دیگر سن کمی ندارم ولی متوسط سنی استخر را کلی پایین آورده بودم. استخرش عمق کمی داشت و برای آبدرمانی مناسب بود. اگر میخواستم کرال پشت شنا کنم نگران غرق شدنم نبودم، نگران این موضوع هستم، معالن به خودم زیاد فکر نمیکنم، نگران کسی هستم که قرار است خوشبختش کنم. لابد اگر بود میگفت عزیزم لطفا کرال پشت شنا نکن. پیرمردی داخل جکوزی داشت فین میکرد و با هر فینش یک نگاهی هم به من میانداخت که ببیند از این کارش ناراحت میشوم یا نه، دستش را هم از روی بینیاش برنمیداشت که یعنی حتی اگر من ناراحت شوم او دست از اصولش برنمیدارد. چند ثانیهای نشستم که یک هو فکر نکند به خاطر فین کردن او بلند شدهام و به روحیهی لطیف ولی سالخوردهاش برنخورد.
یک مقدار لباس ورزشی و لباس بیرون خریدهام. وقتی لباس خوب میپوشم بد نیستم ولی وقتی شهام شبیه یک آدم شکستخورده میمانم که همچنان دارد به تلاشش ادامه میدهد. ندیدید این آدمهایی که به تلاششان ادامه میدهند؟ یک بار شه بیایم به دیدنتان، ببینید. زندگی مثبت برایم آسان نیست، طبق قانون نیوتون اگر نیرویی ما را بالا نبرد باید سقوط کنیم. خواهرم دیروز بهم میگفت ما نگران تو نیستیم، یعنی بهم اطمینان دارند، ولی من خیلی نگران خودمم. در این وضع، آخر کاری که میتوانیم بکنیم این است که در آتشبس بمانیم، ولی شکست خوردن هم وسوسهانگیز است.
یک کتاب روانشناسی میخواندم میگفت ما دچار این سوگیری هستیم که اعمال دیگران را ناشی از صفات ذاتی آنها میدانیم نه ناشی از موقعیتی که در آن هستند. میگفت این سوگیری اغلب ما را به اشتباه میاندازد. این همان اشتباهیست که ممکن است یک خوانندهی نوعی با خواندن نوشتههای من بکند و فکر کند من گیج و به دردنخورم. رفتم یک کتاب خواندم تا ثابت کنم در اشتباهید. کتاب چرتی هم نبود، زمینه ی روانشناسی هیلگارد بود. حالا خودم خیلی هم به روانشناسی خودم اعتقادی ندارم. روانشناسی میتواند با آزمایشهایی که میکند در مورد ساختار روان انسان معمول توضیح بدهد ولی در راه حل دادن ناتوان است. مثلا میتواند بگوید بین اضطراب و پرخوری ارتباطی هست و حتی این را هم اضافه کند که بین اضطراب و هر کار غیرعقلانی و مزخرفی ارتباطی هست، ولی درمان مؤثری برای اضطراب ندارد. یعنی تو نمیتوانی به یک آدم جنگزده یا در معرض حملهی گرگها و شیرها یا کسی که خانهاش لبهی پرتگاه هست بگویی اضطراب نداشته باش عزیزم و با مدیتیشن حالت بهتر میشود. حالا بماند که این شیرها و گرگها هستند که با دیدن من اضطراب میگیرند و خودشان را از پرتگاه پایین میاندازند، ولی خب، گفتم که، روانشناسی در مورد آدمهای معمول صحبت میکند نه در مورد شخص خاص من. یک جایی هم روانشناسی را به نظریه تکامل ربط میدهد و مثلا میگوید علاقهی انسان به شیرینی باعث بقایش شده چون میوههای شیرین مقویتر هستند. بعد حالا بر اساس این نظریهی تکامل، من نمیدانم کدام میمون نابغهای خیال کرد راستگویی برای بقای بشر مفید است.
تا الان که نمردهام و احتمالن تا چند سال آینده هم نمیمیرم علاقهی زیادی هم بهش ندارم، پاک کردن روی مسئلهست، مردن را میگویم. حالا اگر فردا پسفردایی مردم پشت سرم نگویید فلانی آدم بهدردنخور و خوشخیالی بود. حالا کاری نداریم گفتید هم گفتید، من قول میدهم به کابوستان نیایم، البته روی قولم هم مثل وعدهی زنده ماندن چند سالم زیاد حساب نکنید. به هر حال دارم فکر میکنم آدمها مثل پلاستیکند یا شیشه یا ف یا یک خمیر گرد. بیشتر از لحاظ خاصیت کشسانی منظورم است. یعنی اگر تحت یک فشاری قرار بگیرند از لحاظ روانی، آیا بعدن میتوانند مثل پلاستیک به حالت اولشان برگردند یا مثل ف خم میشوند و برای درمان باید به کوره بروند و چکش بخورند یا مثل شیشه قسمتی از آنها میشکند و برای همیشه به فنا میرود یا مثل خمیر اگر فشار کم باشد به حالت قبلی بر میگردند ولی اگر زیاد بود له میشوند و یک نانوا باید بیاید دوباره گردشان کند. هر چند این مثال نانوا را بیشتر دوست دارم و به آهنگری و کوره ترجیحش میدهم ولی به نظرم آدمها شبیه هیچکدام از اینها نیستند و بیشتر شبیه آثار تاریخی هستند یعنی میشود ترمیمشان کرد و از نو ساختشان ولی دیگر اثر تاریخی نیستند و ماهیتشان عوض میشود.
نیازهای روحی روانی اینطوریاند و ما را فرسوده میکنند چارهای هم برایشان نیست. یعنی من دوست ندارم کسی برای افسردگیاش دلیلی داشته باشد. هر دلیلی هم که داشته باشد، هست ولی فقط آن نیست. بیشتر میخواهم بدانم بعد از این همه رنج اگر مدتی در گلستان بودیم و آنقدر خوش به حالمان بود که هی دامن از دستمان برود و برای خوانندههای وبلاگ تحفهای نیاوردیم، خوب میشویم؟
درباره این سایت