من یک سابقهی مذهبی قوی دارم و از شانس درخشانم هیچیک از اطرافیانم چه مذهبی و چه غیرمذهبی باهوشتر از من نبودند و نشد چراغ راهم باشند. خیلی هم متوجه تفاوتها نبودم، همه را از نزدیک میدیدم ولی با هیچ کسی آشنایی عمیق نداشتم. منظورم این است که متوجه بعضی ظاهرسازیها نمیشدم. مثلا اگر کسی شمرده شمرده حرف میزد با خودمان فکر میکردیم این چه انسان بزرگواریست. به هر حال دیدهاید این رزمیکارهای ماهر مگس را در هوا با دو انگشت گیر میاندازند؟ من اینقدر مذهبی بودم که مگس را در هوا دو نیم میکردم.
الان هم کافر نشدهام اما مگس دو نیم نمیکنم.
تا حالا شش تا کتاب در گروه کتابخوانی خواندهایم. کتاب آخری که در گروه خواندیم وقتی نیچه گریست بود که اروین یالوم استاد دانشگاه استنفورد به عنوان یک رمان آموزشی برای مبحث روانکاوی نوشته است. فارغ از نیتی که نویسنده داشت این کتاب برای من از جهت آشنایی نزدیکتر با نیچه خیلی ارزنده بود. نیچه با دین سر ستیز داشت. به هر حال نیچه با توجه به تجربیات خاصی که در زندگی داشت زن ستیز و در نتیجه جامعه گریز بود و شاید به این خاطر که تمام عمرش مریض بود و صورت زیبایی هم نداشت هیچ وقت مورد توجه دخترها نبود و لطف و محبت کسی را هم باور نمیکرد. حالا لازم نیست یک استاد فلسفه به من یادآوری کند نباید اینقدر سطحی به تاریخ زندگی یک شخصیت بزرگ نگاه کنم، برای اینکه کفر استاد را بیشتر دربیارم باید اضافه کنم تولستوی هم به همین مشکل دچار بود. به هر حال نیچه زندگی غم انگیزی داشت و آدم وحشتناکی نبود. زندگیاش خوب نبود و شاید فقط به همین نتایجی رسیده که خیلی از ما میرسیم فقط تاریخچه زندگیاش با ما تفاوت داشت.
عکس بالا واقعی است و در آن نیچه حاضر شده اسب گاری یک دختر زیبا باشد. همین یک شوخی و اعتماد نابجا برای بقیه عمر پشیمانش کرد. مثل پادشاهی در محاصره که برای یک لحظه دروازههای شهرش را به اصرار شاهزادهای زیبا گشود.
به هر حال کتاب واقعا مفیدی بود. اگر فرصت کردید حتما بخوانید. کتاب بعدی قرار است جنگ چهره نه ندارد را بخوانیم اثری از سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ.
درباره این سایت