یک کتاب روانشناسی میخواندم میگفت ما دچار این سوگیری هستیم که اعمال دیگران را ناشی از صفات ذاتی آنها میدانیم نه ناشی از موقعیتی که در آن هستند. میگفت این سوگیری اغلب ما را به اشتباه میاندازد. این همان اشتباهیست که ممکن است یک خوانندهی نوعی با خواندن نوشتههای من بکند و فکر کند من گیج و به دردنخورم. رفتم یک کتاب خواندم تا ثابت کنم در اشتباهید. کتاب چرتی هم نبود، زمینه ی روانشناسی هیلگارد بود. حالا خودم خیلی هم به روانشناسی خودم اعتقادی ندارم. روانشناسی میتواند با آزمایشهایی که میکند در مورد ساختار روان انسان معمول توضیح بدهد ولی در راه حل دادن ناتوان است. مثلا میتواند بگوید بین اضطراب و پرخوری ارتباطی هست و حتی این را هم اضافه کند که بین اضطراب و هر کار غیرعقلانی و مزخرفی ارتباطی هست، ولی درمان مؤثری برای اضطراب ندارد. یعنی تو نمیتوانی به یک آدم جنگزده یا در معرض حملهی گرگها و شیرها یا کسی که خانهاش لبهی پرتگاه هست بگویی اضطراب نداشته باش عزیزم و با مدیتیشن حالت بهتر میشود. حالا بماند که این شیرها و گرگها هستند که با دیدن من اضطراب میگیرند و خودشان را از پرتگاه پایین میاندازند، ولی خب، گفتم که، روانشناسی در مورد آدمهای معمول صحبت میکند نه در مورد شخص خاص من. یک جایی هم روانشناسی را به نظریه تکامل ربط میدهد و مثلا میگوید علاقهی انسان به شیرینی باعث بقایش شده چون میوههای شیرین مقویتر هستند. بعد حالا بر اساس این نظریهی تکامل، من نمیدانم کدام میمون نابغهای خیال کرد راستگویی برای بقای بشر مفید است.
درباره این سایت