امروز تصمیم گرفتم یک ساعتی بنشینم و به دیوار زل بزنم. وقتی روی مبل نشستم پنج دقیقه طول نکشید که چشمهایم سنگین شد و به جای زل زدن، یک ساعتی چرت زدم. این طوری نمیشد، من باید این تمرین زل زدن را انجام میدادم. مثل کیکبوکسینگ رفته بود روی مخم. حالا فکر هم کردم جایی سراغ نداشتم که چنین تمرینی برای سلامتی مفید است و یک بار انجام دادنش قدرت تمرکز شما را 200 هزار درصد بالا میبرد. یک زمانی چیزهایی در مورد تمرکز و یوگا خوانده بودم که آنها هم یادم نمیآمد. به هر حال ایستادم ساعت گوشی را برای نیم ساعت بعد کوک کردم دستهایم را پشت کمرم حلقه کردم و پاهایم را کمی از هم باز کردم و مثل سربازهایی که در تشییع جنازه همرزمشان شرکت کردهاند ایستادم و به کلید برق روبرو زل زدم که چراغ کوچک داخلش سوسو میزد و من با خودم گفتم شاید به جای الایدی از یک شبپره داخل کلید استفاده کردهاند. بعد هم شروع به پرورش این ایده کردم که از این به بعد به جای چراغها و لامپها از شب پرهها استفاده کنیم و این طوری به جای برق بهشان غذا بدهیم و جایی هم اگر برق نیاز داشتیم از این ماهیها که برق تولید میکنند استفاده کنیم. نمیدانم، شاید این کار ظالمانه باشد، شاید هم نباشد. به هر حال برای شب پرههای مفتخور بد نمیشود. پنج دقیقهای که گذشت خسته شدم ترسیدم که نکند ساعت را به جای امروز برای فردا کوک کردهام، این طوری باید به جای نیم ساعت، بیست چهار و نیم ساعت سر پا میایستادم. با همه بهانهگیریهایم، نیم ساعت را تمام کردم، کار آسانی هم نبود. عصری رفتم نمازم را در یک مسجد دور خواندم و چند کیلومتری پیادهروی کردم و کشف جدید در این مسیر نکردم. با اینحال، به رویا پردازی ادامه دادم. دیروز که سوار مترو بودم دو نفر روی بازوشان خالکوبی داشتند. یکی به انگلیسی نوشته بود هرگز از رویاهایت دست نکش یکی هم به فارسی نوشته بود به خدا که تنها ماندم. وسوسه شدم من هم یک چیزی خالکوبی کنم ولی خدا را شکر این یکی مثل کیکبوکسینگ نرفت روی مخم.
درباره این سایت