حالا دیگر جمعهها هم سر کار میروم و وقتی برای فکر کردن به مسائل مهمتر مثل هدف زندگی و نقطهی آرام و قرار خودم ندارم. چرا، بعضی وقتها به یک داستان مسخرهی جدید فکر میکنم. به جزیرهای که که همهی آدمهایش های تحصیلکرده هستند ولی خب معمولا وقتی داستانی میخواهم بگویم مهمترین تلاشم این است که منظور اصلیام را پنهان کنم یعنی واضح نباشد منظورم از جزیرهی ها همین آدمهای دور و بر خودم است، فعلا در این زمینه ناکام ماندهام.
چند روزی هست میخواهم برای شروع کتاب جدید مطلبی بنویسم ولی ذهنم برای این کار مرتب نمیشود زیاد اتفاق میافتد وقتی خودت را مجبور به کاری نمیکنی انرژی و نوآوری کافی هم برای انجامش پیدا نمیکنی. الان شما دقت کنید ببینید چقدر این مطلبی که دارم به اجبار مینویسم سرشار از مفاهیم ناب و خلاقیتهای ستودنی ست.
کتاب جین ایر را خواندیم. به نظرم کتاب متوسطی بود و زیادی روی ظاهر آدمها تاکید داشت فکر میکنم در مورد زشتی یا زیبایی تمام شخصیتهای داستان صحبت کرده بود، قضاوتش در مورد آدمها سطحی و همراه با اعتماد به نفس بالا بود. به هر حالا جزو کتابهایی بود که باید میخواندیم، این کتابهایی که اسمشان رو همیشه شنیدهای و داوریها در موردش جور وا جور است.
قبلا به نوبت اعضای گروه کتابخوانی کتاب بعدی را تعیین میکردند که یک مقدار باعث ایجاد پیچیدگی میشد. به هر حال من قصد دارم از روز سه شنبه خواندن کتاب برادران کارامازوف را شروع کنم. اگر علاقه مند بودید در کامنتهای همین پست همراهی کنید.
درباره این سایت